انتها و ابتدا

ساخت وبلاگ
نمیدونم, بهش حق میدم, اما بعدش محکومش میکنم! حالت مسخریه,  مخصوصا که چندین نفر در جریان باشن, این حالت مانع از بروز احساسات درونی من میشه احساساتی که باید تخلیه بشن, هرچند این هم گونه ای دیگر از پیشامد های طولانی رخداد بد هستش رخداد بد! خدای من, همیشه این اتفاق لعنتی میوفته هرچند من هم به روش خودم جبران می کنم, به روش خودم! آدم ازخود راضی ابله تک بعدی!!! + نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۶ساعت 22:30  توسط بانوخانوم  |  انتها و ابتدا...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 32 تاريخ : جمعه 22 دی 1396 ساعت: 6:36

بعدش نفسم بند میشه

ته دلم درد میگیره و تا انتهای زبونم میاد بالا

بعدش؟

بعدش قفسه ی سینم قفل میشه

فضا تنگ میشه, تنگ تر و تنگ تر

از خونه متنفرم, همین!

+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 0:37  توسط بانوخانوم  | 
انتها و ابتدا...
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1396 ساعت: 7:28

دچار خیال پردازی های مزمنی هستم که گویا تمام نخواهند شد وقتی از این زاویه اسمون رو نگاه میکنم, درچار نوعی مرگ میشم زیبایی محسور کننده اش به حالتی باورنکردنی منو ازار میده چی میشه یه موجود انقدر ناتوان میشه؟ وقتی حالت های زندگی رو تغییر میدم چیزهای جالبی رو میبینم اما من خدا نیستم همینجا, درست توی یه گوشه ی تاریک کره ی زمین توی خونه رو مبل دراز کش به اسمون نگاه می کنم "این حق من نبود" واژه ها میچرخن و میرسن به این گوشه, به این نقطه,  که این حق من نبود "حق من"گم شده یا شاید هم نابود شده من دزدین رو بیشتر محتمل میدونم هرچند شب از نیمه شب گذشته و من در وجود داشتن حق خودم ماندم!!!! + نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۳۹۶ساعت 2:5&nbsp توسط بانوخانوم  |  انتها و ابتدا...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 4:51

خدای من دنیا چقدر میتونه شگفت انگیز باشه!

تو هستی؟

انتها و ابتدا...
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 13:59

نمیدونم با چه فکری رفتم داخل اون غرفه, امروز هوا سرد بود با اینکه سرما خوردم و نباید زیاد بیرون بمونم اما رفتم به چندتا کتاب نگاه کردم هیچ جذابیتی نداشتن, اما همچنان اونجا بودم اخرسر سه تا رو با وسواس انتخاب کردم, متارجماشونو چک کردم و کلی ادا توی پلاستیک گذاشت و بهم تحویل داد, و من از صبح تا الان با یه پلاستیک تو دستم برای هودم میچرخم ولی هنوز هم نفهمیدم نفهمیدم که چرا رفتم و با سه تا کتاب برگشتم! + نوشته شده در  یکشنبه پنجم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:30&nbsp توسط بانوخانوم  |  انتها و ابتدا...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 21:38

به خودم میگم سخت نگیر

نزدیکای صبح با سردرد از خواب بیدار میشم

خوابی که توش معادله های زبان رو حل میکردم!

خستم اما تواناییشو ندارم, اینکه چشمامو ببندم

از همه چیز کناره گرفتم, حوصله ندارم, این همه با برنامه پیش رفتن خفم میکنه

تولدم مبارک توی این اشفته بازار فکری

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:19&nbsp توسط بانوخانوم  | 

انتها و ابتدا...
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 21:38

قراره چند روزی برن مسافرت, تنها میمونم به نظرم خوبه, تنها با خودم باشم من با گربه و خودم, حداقل یاد میگیرم شبا با ترسم کنار بیام و برای خودم به خودم فرصت بدم, نمیدونم فرصت چی, اما فرصت بدم مثل همین چندسالی که هر روزش رو فرصت دادم و به نتیجه ای نرسیدم! باید تا فردا کار رو آماده کنم, اولین تجربه ی این چنین کار خیلی چیزهارو به من یاد داد, شاید مهمترین مسئله ای که تو طول این کار همش  باهاش جنگ داشتم, این باشه که من کتاب کم خوندم! دچار کمبود ادبیاتم + نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 1:12&nbsp توسط بانوخانوم  |  انتها و ابتدا...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 21:38

صبحانشو میخوره, لباسشو میپوشه و وسایلش رو جمع میکنه راه میوفته از پله ها پایین میره, خونشون تو اخرین طبقه ی یه ساختمون پنج طبقست میره پشت محوطه و وسیله هاشو میذاره زمین, میره دنبال چوبای خشک که پای درختا افتاده هرچقدر که میتونه چوب جمع میکنه, تصمیمش جدیه مثل روزای قبل تصمیمش جدیه همه ی چوبارو یجا جمع میکنه و زیرانداز کوچیکو پهن میکنه دست به کار میشه, میخ و چکش رو درمیاره و سعی میکنه چوبارو بهم وصل کنه تا غروب تلاش میکنه, عرق میریزه, اما هربار خونه ی چوبیش میریزه خسته میشه و میره یه گوشه میشینه کاغذ رو از تو جیبش درمیاره و دوباره نگاش میکنه طرحش به نظر عالی میرسه, کامل کامله,  دیشب وقتی همه خواب بودن کشید طرح یه خونه ی چوبی اندازه ی زیرانداز زرد کهنش یه خونه ی چوبی با چراغ نفتی, اخه تنها ابزاری که برای روشن کردن خونش داشت, یه چراغ نفتی بود که چندروز پیش مامانش برای تولد پنج سالگیش خریده بود یه خونه که فقط اندازه ی خودشو چمدونش بود اما هربار که میخواست خونه بسازه, چوبا میریختن نقشش خراب میشد, نا امید میشد اما اما شبا وقتی پیش خانوادش بود, با نگاه کردن به چهره ی تک تکشون دوباره به خودش امید میداد که "فردا دوباره میسازم, دوباره میسازم, حتما" + نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:39&nbsp توسط بانوخانوم  |  انتها و ابتدا...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 21:38

برای خودم چایی میریزم, با خودم میارمش تو اتاق میام میشینم رو زمین روبه روی یه تابلو, یه تابلوی نیمه کاره گرمم میشه, خفه میشم, لباسمو در میارم, سردم میشه, پتو دور خودم میپیچم کتابارو کنار خودم جمع میکنم از بینشون چشمم به فروغ میوفته فروغ بیچاره ای که چندوقته جرعت نمیکنم بخونمش سرمو بلند میکنم, تکیه میدم به دیوار, گوش میدم به صداهای بیرون از در گوش میدم حالمو بهم میزنن صداها حالمو بهم میزنن سرم گزگز میکنه, سرما خوردم؟ نه این سرماخوردگی نیست توانایی حرکت ندارم, حتی توان خوابیدن هم باید چایی نوشید + نوشته شده در  شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:35&nbsp توسط بانوخانوم  |  انتها و ابتدا...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 21:38

بعد از چند وقت یالاخره به خودم جرعت میدم

جرعتی که باعث میشه پاهام زمین خارج از مرز خونه رو لمس کنن

حرف حرف اضافست

اضافات من

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:32&nbsp توسط بانوخانوم  | 


انتها و ابتدا...
ما را در سایت انتها و ابتدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : banou00000 بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 21:38